۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

چند قطعه شعر !

از نظم و قانون شهر تو خسته شده ام
من آن عقاب بودم که پر شکسته شده ام
دیروز چه مست بودم و امروز خموشم که چون
برتار های زلف کسی بسته شده ام
این دست و پای من به یکی گوش نمیدهد
من پارچه ها شدم و دسته دسته شده ام
ای چرخ تو برمن امروز چرا خندی از غرور
من آن جوانِ ام که ور شکسته شده ام
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
در خانه ای من آمدی و چایی نخورده
با یگ نظرِ خویش دل را چه آسان ربودی
هجر و غم و دردِ "سَنَما" کمبود که امروز
کوهی به غم و دردِ من بیکس فزودی
صد در ز جدایی و به رخ من همه باز است
از مهرو وفا پنجره ای را نگشودی

"عرفان"
 

بامیانم ای تنم !

گرچه سهمت را همه پامال کردن غم مخور
جیب های خویش پر هرسال کردن غم مخور
هریکی از گوشه های آن بریدن همچو موش
بین خویش تقسیم بی جنجال کردن غم مخور
غم مخور گر پارک ملی از نظر افتاده است
ظلم بر شهمامه و صلصال کردن غم مخور
نسل این خاک روزی پر تا کهکشان خواهد کشید
هرکسی امروز "قیل و قال" کردن غم مخور
بامیانم ای تنم ای روح و ای آرامش ام
بی گناه گر بی پرو بی بال کردن غم مخور
دامن آن شاه عادل را بگیرم یا مگر؟
هرکسی این بی ثواب اعمال کردن غم مخور
قلب ها صد داغ دارد ، حرفها چون تیغ تیز
گرهمه شورش بی تمثال کردن غم مخور.

"عرفان"