۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

چند قطعه شعر !

از نظم و قانون شهر تو خسته شده ام
من آن عقاب بودم که پر شکسته شده ام
دیروز چه مست بودم و امروز خموشم که چون
برتار های زلف کسی بسته شده ام
این دست و پای من به یکی گوش نمیدهد
من پارچه ها شدم و دسته دسته شده ام
ای چرخ تو برمن امروز چرا خندی از غرور
من آن جوانِ ام که ور شکسته شده ام
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
در خانه ای من آمدی و چایی نخورده
با یگ نظرِ خویش دل را چه آسان ربودی
هجر و غم و دردِ "سَنَما" کمبود که امروز
کوهی به غم و دردِ من بیکس فزودی
صد در ز جدایی و به رخ من همه باز است
از مهرو وفا پنجره ای را نگشودی

"عرفان"
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا نظر خویش را ارایه دهید.